ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
شلاق...
همه چيز كم كم ممنوع شد. با دوستان بودن،خنديدن،بلند صحبت كردن، موزيك گوش دادن، تجمع بيشتر از دو نفر، دوچرخه سواري البته براي دخترها، در كنار ساحل قدم زدن، پوشيدن شلوار باز هم براي دخترها ، پوشيدن لباسهاي آستين كوتاه و رنگي، صحبت كردن دخترها و پسرها با هم ، بلند كردن موها برای پسرها ،سيگار كشيدن برای جوانان و و و .براي زنده بودن فقط ميشد نفس كشيد.
آنروزها در دهكده ديگر قدم زدن و گردش بدون دردسر نبود. بچه ها با هم قراري گذاشتند كه هر جا پاسداران را ديدند ،با سوتهاي ممتد آمدنشان را به هم خبر بدهند. وقتي صداي سوت ميامد ،همه روسري ها را ميگذاشتيم . پسرها از دخترها جدا ميشدند، سيگارشان را خاموش ميكردند، آستينها را پايين ميزدند، دوچرخه ها را كنار خيابان پارك ميكردند و بعضي ها هم به خانه ميرفتند. آن روزها بهتر بود كه در خانه بمانيم و آزادي را در چهار چوب اتاقمان مزه كنيم. روزها پاسداران به گرفتن و دستگير جوانان مشغول بودند. در هر گوشه و كنار دختراني را ميديدي كه آرايششان را پاك ميكردند، يا با چشم گريان روانه خانه ميشدند.پسرانی كه آستين های پيراهنشان را پايين ميكشيدند...هر روز، هر ساعت.
روزي دل را به دريا زدم و سوار بر دوچرخه به خيابان رفتم تا گشتي بزنم. فكر كردم كه ...هر روز ميگيرن امروز هم روش.... هنوز چند صد متري نرفته بودم ، ماشين سپاه را ديدم كه در دوردست وسط تقاطع دو خيابان ايستاده. از دوچرخه پياده شدم و نزديكتر كه رسيدم ،ديدم يك دختر و دو پسر را گرفته اند و با بلندگو اعلام ميكردند كه اين سه نفر در ساحل با هم روابط نامشروع داشته اند . بعد يك موكت كثيف را روي زمين پهن كردند و اعلام كردند كه به دختر و پسرها ۷۰ ضربه شلاق ميزنند، بخاطر رعايت نكردن قوانين اسلامي!!! من شكه شده بودم ... با دهاني باز و ذهني در هم و بر هم، به دور و اطراف نگاه كردم . مردم كه شمارشان نيز بيشتر و بيشتر ميشد همانند جادو شده گان، اين صحنه دلخراش و ضد انساني را نظاره ميكردند. هيچكس تكان نميخورد، هيچكس چيزي نميگفت. همه نگاه ميكردند. پاسداري با شلاق بسيار ضخيمي قراني را به زير بازو گذاشته بود و ميزد . و بعد از چند ضربه قران را برداشت كه با نيروی بيشتری بزند. صدای ناله و درد خيابان را پر كرد.
چه اتفاقي افتاده بود؟ ايا بيدار بودم ؟ايا اين حقيقت داشت؟ با چشماني پر اشك به مردي كه كنارم ايستاده بود گفتم : چرا هيچكس هيچي نميگه.. اينا رو زدن لت و پار كردن!!! مرد فقط به من نيم نگاهي انداخت ،شايد كه خجالت ميكشيد؟ شايد كه ميترسيد؟
به خانه رفتم، با حالي خراب. براي مادرم همه چيز را تعريف كردم ،مادرم مات و مبهوت بود ،پدرم خشمگين به پاسدارها ناسزا ميگفت. بعد ها شنيدم كه دختر و پسرهاي شلاق خورده ،هيچ گناهي بجز صحبت كردن و گردش با هم در كنار ساحل دريا را نداشتند. و بعد از شلاق خوردن به بيمارستان انتقال داده شده بودند. اگر آنروز تمام مردمی كه به دور ايستادند و تماشاچی بودند به اين پاسداران بدون قلاده حمله ميبردند و شلاق را از دستشان ميكشيدندو آن جوانان بيگناه را حمايت ميكردند، امروز سرنوشت ديگری داشتيم.
آنروزها نميدانستم كه اين تازه آغاز قصه تلخ يك سرزمين است.
آنروزها نميدانستم كه اين قصه تلخ تا به امروز ادامه دارد.
آنروزها نميدانستم كه يك مشت پيرمرداز كار افتاده تنبل خشكه متعصب ،قصد جان و مال مردم را كرده اند.
من چه ميدانستم؟ من نو جوانی بودم ۱۴ ساله. آيا ديگران ميدانستند؟